در دنیای عحیب و غریب اشیاء، هر کس به کاری مشغول بود. بالشت تنبل چاق گوشه ای لم داده بود و تلویزیون تماشا میکرد. چرخ خیاطی که در حال کار بود یکریز غر میزد و سر و صدا میکرد، گاهی هم لج میکرد و هر بار به بهانهی خراب شدن یکی از اعضای بدنش از کار دست میکشید. دکمه ها با دو چشم سیاه بزرگ به اطرافشان خیره شده بودند و حرفی نمیزدند. دوک نخ هم مدام دور سرش میچرخید و ورزش میکرد تا لاغر و لاغرتر شود. در این میان پیرزن خیاط شروع کرد با اشیاء حرف زدن و درد دل کردن. بیچاره به یاد همسر مرحومش افتاده بود. میگفت خدا حاج اکبر را بیامرزد. تا عمر داشت زحمت کشید و کار کرد و هر چه داشت و نداشت، برای بچه هایش خرج کرد. یکی یکی آنها را به دانشگاه فرستاد، برایشان کتاب و دفتر و کامپیوتر و هر چه لازم بود خرید، بعد هر کدام را فرستاد خانهی بخت و خلاصه تمام دار و ندارش را وقف فرزندانش کرد. حاج اکبر هیچوقت به فکر خودش نبود. نه ماشین داشت نه خانه، نه به سر و وضعش میرسید نه حرص و طمع شکم داشت. عشقش بچه هایش بودند. روزی که میخواست از دنیا برود وابستگی به این دنیا نداشت. اما کسی هم به دادش نرسید که خرج کفن و دفنش را بدهد. من اگر همین خیاطی را بلد نبودم و کار نمیکردم، اگر پس انداز نداشتم، آن وقت نمی دانم چه کسی میخواست به دادمان برسد… اشیاء که تا آن موقع داشتند گوش میدادند یکی یکی به حرف درآمدند. بالشت نفس عمیقی کشید و گفت دستمریزاد حاج خانم. شما هنرمندی. زحمات شما قابل تحسین است. دوک نخ با عشوه گفت: عشق هم عشقهای قدیم، خدا حاج اکبر را بیامرزد. چرخ خیاطی شروع کرد به فاتحه خواندن برای حاج اکبر، دکمه ها که با چشمهایشان همه را خوب میپاییدند و دقیق بودند، به هم نگاهی کردند و گفتند: چقدر بعضیها فد مدیریت و برنامه ریزی (علیرضا شرف زاده)...
ادامه مطلبما را در سایت مدیریت و برنامه ریزی (علیرضا شرف زاده) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : alirezasharafzadeh بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 14:21